اهالی آبادی تکه های اندوه اند.
صفحه ی 8
مردم حاصل ضرب وسعت عشقند در عمق مظلومیت.
صفحه ی 9
پرسید:«کی ازدواج می کنیم؟» گفتم:«اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی.
هر دومان یخ می زنیم.بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم.فرصت حرف زدن با هم را نداریم.در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم،غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست.»صفحه ی 55
من دانشمند بودم آقا!طبیعت مثل کلافی سر در گم به هم پیچیده و نا پیدا بود.اول فکر می کردیم باز کردن این کلاف ممکن است اما بعد نا امید شدیم.ما فرضیه می دادیم،آزمایش می کردیم،نتیجه می گرفتیم و قانون می نوشتیم و بعد میدیدیم که همه چیز اشتباه است.بارها و بارها حرفمان را پس می گرفتیم و یا آنها را تغییر می دادیم.
صفحه ی 83کتاب:عشق روی پیاده رو/نویسنده: مصطفی مستور