4

از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است،اگر گم شدی از این راه بیا.بلندشو.از دلت شروع کن.شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.

در سینه ات نهنگی می تپد/عرفان نظر آهاری


3

هر آفریده ای نشانه ی خداوند است،اما هیچ آفریده ای نشان دهنده ی اون نیست.

صفحه ی 17


تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود.در انتظار خدا بودن،ناتانائیل،یعنی در نیافتن اینکه او را هم اکنون در وجود خود داری.

صفحه ی 29


برای من«خواندن»اینکه شنهای ساحل نرم است،بس نیست؛می خواهم پاهای برهنه ام آن را حس کنند...به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد بیهوده است.
صفحه ی 33

بیماری های شگفتی در جهان هست 
و آن خواستن چیزی است که نداری.
صفحه ی 39

رویای فردا مایه ی شادی است،اما شادی فردا چیز دیگری است،و خوشبختانه هیچ چیز به رویایی که از آن در سر می پروردیم مانند نیست،چون هر چیزی ارزشی «دیگر» دارد.
صفحه ی 40

انتظار های شبانه ای هست
برای کدامین عشق؟هنوز کسی نمی داند.
صفحه ی 54

اعمال ما وابسته به ماست همچون پرتو فسفر به فسفر؛راست است که درخشش و شکوه ما از این اعمال است،اما این امر صورت نمی پذیرد مگر به بهای فرسایش ما.
صفحه ی 169

کتاب:مائده های زمینی و مائده های تازه/نویسنده:آندره ژید/ترجمه:مهستی بحرینی

2

اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که توی کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست،برای احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید:«گل من یک جایی میان آن ستاره هــاست».

صفحه 31

کتاب:شازده کوچولو/نویسنده:آنتوان دوسنت اگزوپری/ترجمه:احمد شاملو

1

اهالی آبادی تکه های اندوه اند.

صفحه ی 8


مردم حاصل ضرب وسعت عشقند در عمق مظلومیت.

صفحه ی 9


پرسید:«کی ازدواج می کنیم؟» گفتم:«اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی.هر دومان یخ می زنیم.بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم.فرصت حرف زدن با هم را نداریم.در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم،غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست.»
صفحه ی 55

من دانشمند بودم آقا!طبیعت مثل کلافی سر در گم به هم پیچیده و نا پیدا بود.اول فکر می کردیم باز کردن این کلاف ممکن است اما بعد نا امید شدیم.ما فرضیه می دادیم،آزمایش می کردیم،نتیجه می گرفتیم و قانون می نوشتیم و بعد میدیدیم که همه چیز اشتباه است.بارها و بارها حرفمان را پس می گرفتیم و یا آنها را تغییر می دادیم.
صفحه ی 83

کتاب:عشق روی پیاده رو/نویسنده: مصطفی مستور